سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لبخند های خاکی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 مهر 8 توسط کبوتر

لبخند های خاکی

هو الشهید...

 

من و چاخان های محله...

آقاجان
با خنده ای که نوعی از گریه بود گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه
مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی می زند توی سرش و جنگ تمام می
شود.

کم نیاوردم و گفتم :من باید برو همین.

آقاجان ترش کرد و گفت : رو حرف من حرف نیار .بچه هم بچه های قدیم.می بینی حاج خانم؟

مادرم
که از سر صبح در حال اشک ریختن وآبغوره گیری بود ، یک فین جانانهدر دستمال
کاغذی کرد و با صدایی دورگه گفت : رفته اسم نوشته و قرار دو هفته دیگه
اعزام بشه.

آقاچان گفت ببین پسرم تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما زنده موندی . حالا می خوای دست دستی خودت رو به کشتن بدی. فکر من ومادر پیرت رو نمی کنی؟

چشمانش خیس شد .دلم لرزید.همیشه آقاجان با این حرفش پنچرم می کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.

من میرم .شانزده ساله هستم و رضایت هم نمی خوام.امام گفته پس من هم میرم.

آقاجان کفری شد و فریاد زد: باشد ببینیم تو پیروز می شوی یا من !

قرار
بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقیق
کند.شهرمان کوچک بود و همه از جیک وپیک هم خبر داشتند . نمی دانم این
تحقیق و سوال و جواب دیگر چه

بود
که آتشش دامن مرا گرفته بود.با هزار مکافات وسختی تئانسته بودم ثبت نام
کنمبعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد .از نماز وحشت تا
انواع وضوع غسل پرسیدند من بدبخت

که
رساله امام رو سه بار کلمه به کلمه خونده بودم با مصیبت جوابشان را داده
بودم.حالا مونده بود بیایند تو محل پرس وجو کنند که آدم درست و حسابی هستم
یه نه . از یکی از بچه ها که اونجا

خدمت می کرد شنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند ، حتی طرف رو هم شناسایی کردم .

صبح
اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم . پیش
بینی همه چیز را کرده بودم . یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم  که
کسی نشناسدم.

اسم
تحقیق کننده کریم بود.کریم اول بسم الله وارد دکان مش تقی ماست بند شد.پشت
سرش وارد ماست بندی شدم.کریم از مش تقی پرسید : حاج آقا شما حسین ایران
نژاد می شناسید؟

مش
تقی خیلی خوب مرا می شناخت.همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هایش
را جفت کرده بودم.می دانستم قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر می کرد.

مش تقی تول لب گزید ، بعد با صورت سرخ شده ای گفت:ای دل غافل ! باز کفتر بازی کرده؟

نفس ام  بند آمد.کم مانده بود غش کنم . کریم با تعجب پرسید مگر کفتر بازه؟؟؟

مش
تقی سر تکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شده اند. همیشه رو
پشت بام کفتر بازی می کند.نمی دانید پدر ومادرش را چه قدر اذیت می کند.

کریم
تند تند روی برگه اش چیز های نوشت.بعد خداحافظی کرد ورفت.عینک را برداشتم
و صاف تو چشمان مش تقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید.
سرخ شد و من من

کنان گفت : حلالم کن پسر جان ! دشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم .حلالم کن!

از
مغازه بیرون دویدم . وای که تو کوچه مان چه خبر بود.هر چی لات ولوت و...
بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت وپلا می گفتند وکریم تند تند می نوشت
.

 آقا نمی دانید چه جانوریه ، سه بار به من چاقو زده !

 آقا دو تا کفتر خوشکل مرا گرفته و پس نمی ده .

به من 200 تومن بدهکاره و پر رو ، پرو میگه که نمی خواد طلبم رو بده.

روزی دو پاکت سیگار می کشه .

خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همش مزاحم دختر من می شه. حیا هم نداره.

مانده
بودم معطل خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم.نگاهم به
آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند می زند. داشتم
دیوانه می شدم .

کریم
خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان گو ، هر کدام از آقاجان پولی
گرفتند و پی کارشان رفتند .مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر می کرد .داغ
کردم .

عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن :

آهای
ملت به دادم برسید ! این دو نفر وقتی بچه بودم ، مرا دزدیدند و این جا
آوردند. اینها پدر ومادر واقعی من نیستند . من یک بچه یتیم بی کس وکار
هستم . کمکم کنید.

هر شب کتکم می زنند و به من غذا نمی دهند.همیشه  تو زیر زمین زندانی ام می کنند و شکنجه ام می کنند .

شروع
کردم به الکی گریه کردن.رنگ به صورت پدر مادرم نمانده بود همسایه ها با
تعجب وحیرت پچ پچ می کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می کردند.آقاجان گفت:

این پرت وپلاها چیه ؟ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو را کتک زدیم؟

گریه
کنان گفتم : مگر من کفتر باز و سیگاری و چاقو کشم که آبروم رو بردید ؟ من
شما را حلال نمی کنم. همین امروز از خانه یتان می روم تا پدر و مادر واقعی
ام را پیدا کنم.

اصلا
همین الان می روم کلانتری از دستتان شکایت می کنم تا داد مرا از شما
بگیرند.ای همسایه ها، شما شاهد حرفام باشید.مادرم گریه کنان خواست بغلم
کند که فرار کردم.

آقاجان
دنبالم می دوید وصدایم می کرد.پشت سرم را نگاه نکردم.تا شب تو کوچه ها
گشتم . خیلی گریه کردم . دلم بد جور شکسته بود . آخر شب رفتم خانه تا خرت
وپرت های را جمع کنم

که
آقاجان دستم را گرفت.چه اشکی می ریخت. صورتم را بوسید و گفت حسین جان ،
قهر نکن! خودم فردا اول سحر می آیم آنجا و رضایت می دهم فقط تو را به خدا
از ما قهر نکن !

روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه با هم پیش کریم رفتیم و آقا جان به او گفت که همه آن حرفها دروغ واصل ماجرا چه بوده.

و من یک هفته بعد رفتم جبهه.





طبقه بندی: لبخند های خاکی،  داستان از داوود امیریان،  با شهدا،  من و چاخان های محله
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 مهر 8 توسط کبوتر

لبخند های خاکی

هو الشهید...

 

من و چاخان های محله...

آقاجان
با خنده ای که نوعی از گریه بود گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه
مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی می زند توی سرش و جنگ تمام می
شود.

کم نیاوردم و گفتم :من باید برو همین.

آقاجان ترش کرد و گفت : رو حرف من حرف نیار .بچه هم بچه های قدیم.می بینی حاج خانم؟

مادرم
که از سر صبح در حال اشک ریختن وآبغوره گیری بود ، یک فین جانانهدر دستمال
کاغذی کرد و با صدایی دورگه گفت : رفته اسم نوشته و قرار دو هفته دیگه
اعزام بشه.

آقاچان گفت ببین پسرم تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما زنده موندی . حالا می خوای دست دستی خودت رو به کشتن بدی. فکر من ومادر پیرت رو نمی کنی؟

چشمانش خیس شد .دلم لرزید.همیشه آقاجان با این حرفش پنچرم می کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.

من میرم .شانزده ساله هستم و رضایت هم نمی خوام.امام گفته پس من هم میرم.

آقاجان کفری شد و فریاد زد: باشد ببینیم تو پیروز می شوی یا من !

قرار
بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقیق
کند.شهرمان کوچک بود و همه از جیک وپیک هم خبر داشتند . نمی دانم این
تحقیق و سوال و جواب دیگر چه

بود
که آتشش دامن مرا گرفته بود.با هزار مکافات وسختی تئانسته بودم ثبت نام
کنمبعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد .از نماز وحشت تا
انواع وضوع غسل پرسیدند من بدبخت

که
رساله امام رو سه بار کلمه به کلمه خونده بودم با مصیبت جوابشان را داده
بودم.حالا مونده بود بیایند تو محل پرس وجو کنند که آدم درست و حسابی هستم
یه نه . از یکی از بچه ها که اونجا

خدمت می کرد شنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند ، حتی طرف رو هم شناسایی کردم .

صبح
اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم . پیش
بینی همه چیز را کرده بودم . یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم  که
کسی نشناسدم.

اسم
تحقیق کننده کریم بود.کریم اول بسم الله وارد دکان مش تقی ماست بند شد.پشت
سرش وارد ماست بندی شدم.کریم از مش تقی پرسید : حاج آقا شما حسین ایران
نژاد می شناسید؟

مش
تقی خیلی خوب مرا می شناخت.همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هایش
را جفت کرده بودم.می دانستم قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر می کرد.

مش تقی تول لب گزید ، بعد با صورت سرخ شده ای گفت:ای دل غافل ! باز کفتر بازی کرده؟

نفس ام  بند آمد.کم مانده بود غش کنم . کریم با تعجب پرسید مگر کفتر بازه؟؟؟

مش
تقی سر تکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شده اند. همیشه رو
پشت بام کفتر بازی می کند.نمی دانید پدر ومادرش را چه قدر اذیت می کند.

کریم
تند تند روی برگه اش چیز های نوشت.بعد خداحافظی کرد ورفت.عینک را برداشتم
و صاف تو چشمان مش تقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید.
سرخ شد و من من

کنان گفت : حلالم کن پسر جان ! دشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم .حلالم کن!

از
مغازه بیرون دویدم . وای که تو کوچه مان چه خبر بود.هر چی لات ولوت و...
بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت وپلا می گفتند وکریم تند تند می نوشت
.

 آقا نمی دانید چه جانوریه ، سه بار به من چاقو زده !

 آقا دو تا کفتر خوشکل مرا گرفته و پس نمی ده .

به من 200 تومن بدهکاره و پر رو ، پرو میگه که نمی خواد طلبم رو بده.

روزی دو پاکت سیگار می کشه .

خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همش مزاحم دختر من می شه. حیا هم نداره.

مانده
بودم معطل خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم.نگاهم به
آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند می زند. داشتم
دیوانه می شدم .

کریم
خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان گو ، هر کدام از آقاجان پولی
گرفتند و پی کارشان رفتند .مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر می کرد .داغ
کردم .

عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن :

آهای
ملت به دادم برسید ! این دو نفر وقتی بچه بودم ، مرا دزدیدند و این جا
آوردند. اینها پدر ومادر واقعی من نیستند . من یک بچه یتیم بی کس وکار
هستم . کمکم کنید.

هر شب کتکم می زنند و به من غذا نمی دهند.همیشه  تو زیر زمین زندانی ام می کنند و شکنجه ام می کنند .

شروع
کردم به الکی گریه کردن.رنگ به صورت پدر مادرم نمانده بود همسایه ها با
تعجب وحیرت پچ پچ می کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می کردند.آقاجان گفت:

این پرت وپلاها چیه ؟ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو را کتک زدیم؟

گریه
کنان گفتم : مگر من کفتر باز و سیگاری و چاقو کشم که آبروم رو بردید ؟ من
شما را حلال نمی کنم. همین امروز از خانه یتان می روم تا پدر و مادر واقعی
ام را پیدا کنم.

اصلا
همین الان می روم کلانتری از دستتان شکایت می کنم تا داد مرا از شما
بگیرند.ای همسایه ها، شما شاهد حرفام باشید.مادرم گریه کنان خواست بغلم
کند که فرار کردم.

آقاجان
دنبالم می دوید وصدایم می کرد.پشت سرم را نگاه نکردم.تا شب تو کوچه ها
گشتم . خیلی گریه کردم . دلم بد جور شکسته بود . آخر شب رفتم خانه تا خرت
وپرت های را جمع کنم

که
آقاجان دستم را گرفت.چه اشکی می ریخت. صورتم را بوسید و گفت حسین جان ،
قهر نکن! خودم فردا اول سحر می آیم آنجا و رضایت می دهم فقط تو را به خدا
از ما قهر نکن !

روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه با هم پیش کریم رفتیم و آقا جان به او گفت که همه آن حرفها دروغ واصل ماجرا چه بوده.

و من یک هفته بعد رفتم جبهه.





طبقه بندی: لبخند های خاکی،  داستان از داوود امیریان،  با شهدا،  من و چاخان های محله
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 مهر 8 توسط کبوتر

لبخند های خاکی

هو الشهید...

 

من و چاخان های محله...

آقاجان
با خنده ای که نوعی از گریه بود گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه
مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی می زند توی سرش و جنگ تمام می
شود.

کم نیاوردم و گفتم :من باید برو همین.

آقاجان ترش کرد و گفت : رو حرف من حرف نیار .بچه هم بچه های قدیم.می بینی حاج خانم؟

مادرم
که از سر صبح در حال اشک ریختن وآبغوره گیری بود ، یک فین جانانهدر دستمال
کاغذی کرد و با صدایی دورگه گفت : رفته اسم نوشته و قرار دو هفته دیگه
اعزام بشه.

آقاچان گفت ببین پسرم تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما زنده موندی . حالا می خوای دست دستی خودت رو به کشتن بدی. فکر من ومادر پیرت رو نمی کنی؟

چشمانش خیس شد .دلم لرزید.همیشه آقاجان با این حرفش پنچرم می کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.

من میرم .شانزده ساله هستم و رضایت هم نمی خوام.امام گفته پس من هم میرم.

آقاجان کفری شد و فریاد زد: باشد ببینیم تو پیروز می شوی یا من !

قرار
بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقیق
کند.شهرمان کوچک بود و همه از جیک وپیک هم خبر داشتند . نمی دانم این
تحقیق و سوال و جواب دیگر چه

بود
که آتشش دامن مرا گرفته بود.با هزار مکافات وسختی تئانسته بودم ثبت نام
کنمبعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد .از نماز وحشت تا
انواع وضوع غسل پرسیدند من بدبخت

که
رساله امام رو سه بار کلمه به کلمه خونده بودم با مصیبت جوابشان را داده
بودم.حالا مونده بود بیایند تو محل پرس وجو کنند که آدم درست و حسابی هستم
یه نه . از یکی از بچه ها که اونجا

خدمت می کرد شنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند ، حتی طرف رو هم شناسایی کردم .

صبح
اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم . پیش
بینی همه چیز را کرده بودم . یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم  که
کسی نشناسدم.

اسم
تحقیق کننده کریم بود.کریم اول بسم الله وارد دکان مش تقی ماست بند شد.پشت
سرش وارد ماست بندی شدم.کریم از مش تقی پرسید : حاج آقا شما حسین ایران
نژاد می شناسید؟

مش
تقی خیلی خوب مرا می شناخت.همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هایش
را جفت کرده بودم.می دانستم قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر می کرد.

مش تقی تول لب گزید ، بعد با صورت سرخ شده ای گفت:ای دل غافل ! باز کفتر بازی کرده؟

نفس ام  بند آمد.کم مانده بود غش کنم . کریم با تعجب پرسید مگر کفتر بازه؟؟؟

مش
تقی سر تکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شده اند. همیشه رو
پشت بام کفتر بازی می کند.نمی دانید پدر ومادرش را چه قدر اذیت می کند.

کریم
تند تند روی برگه اش چیز های نوشت.بعد خداحافظی کرد ورفت.عینک را برداشتم
و صاف تو چشمان مش تقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید.
سرخ شد و من من

کنان گفت : حلالم کن پسر جان ! دشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم .حلالم کن!

از
مغازه بیرون دویدم . وای که تو کوچه مان چه خبر بود.هر چی لات ولوت و...
بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت وپلا می گفتند وکریم تند تند می نوشت
.

 آقا نمی دانید چه جانوریه ، سه بار به من چاقو زده !

 آقا دو تا کفتر خوشکل مرا گرفته و پس نمی ده .

به من 200 تومن بدهکاره و پر رو ، پرو میگه که نمی خواد طلبم رو بده.

روزی دو پاکت سیگار می کشه .

خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همش مزاحم دختر من می شه. حیا هم نداره.

مانده
بودم معطل خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم.نگاهم به
آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند می زند. داشتم
دیوانه می شدم .

کریم
خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان گو ، هر کدام از آقاجان پولی
گرفتند و پی کارشان رفتند .مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر می کرد .داغ
کردم .

عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن :

آهای
ملت به دادم برسید ! این دو نفر وقتی بچه بودم ، مرا دزدیدند و این جا
آوردند. اینها پدر ومادر واقعی من نیستند . من یک بچه یتیم بی کس وکار
هستم . کمکم کنید.

هر شب کتکم می زنند و به من غذا نمی دهند.همیشه  تو زیر زمین زندانی ام می کنند و شکنجه ام می کنند .

شروع
کردم به الکی گریه کردن.رنگ به صورت پدر مادرم نمانده بود همسایه ها با
تعجب وحیرت پچ پچ می کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می کردند.آقاجان گفت:

این پرت وپلاها چیه ؟ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو را کتک زدیم؟

گریه
کنان گفتم : مگر من کفتر باز و سیگاری و چاقو کشم که آبروم رو بردید ؟ من
شما را حلال نمی کنم. همین امروز از خانه یتان می روم تا پدر و مادر واقعی
ام را پیدا کنم.

اصلا
همین الان می روم کلانتری از دستتان شکایت می کنم تا داد مرا از شما
بگیرند.ای همسایه ها، شما شاهد حرفام باشید.مادرم گریه کنان خواست بغلم
کند که فرار کردم.

آقاجان
دنبالم می دوید وصدایم می کرد.پشت سرم را نگاه نکردم.تا شب تو کوچه ها
گشتم . خیلی گریه کردم . دلم بد جور شکسته بود . آخر شب رفتم خانه تا خرت
وپرت های را جمع کنم

که
آقاجان دستم را گرفت.چه اشکی می ریخت. صورتم را بوسید و گفت حسین جان ،
قهر نکن! خودم فردا اول سحر می آیم آنجا و رضایت می دهم فقط تو را به خدا
از ما قهر نکن !

روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه با هم پیش کریم رفتیم و آقا جان به او گفت که همه آن حرفها دروغ واصل ماجرا چه بوده.

و من یک هفته بعد رفتم جبهه.





طبقه بندی: لبخند های خاکی،  داستان از داوود امیریان،  با شهدا،  من و چاخان های محله
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 مهر 8 توسط کبوتر

لبخند های خاکی

هو الشهید...

 

من و چاخان های محله...

آقاجان
با خنده ای که نوعی از گریه بود گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه
مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی می زند توی سرش و جنگ تمام می
شود.

کم نیاوردم و گفتم :من باید برو همین.

آقاجان ترش کرد و گفت : رو حرف من حرف نیار .بچه هم بچه های قدیم.می بینی حاج خانم؟

مادرم
که از سر صبح در حال اشک ریختن وآبغوره گیری بود ، یک فین جانانهدر دستمال
کاغذی کرد و با صدایی دورگه گفت : رفته اسم نوشته و قرار دو هفته دیگه
اعزام بشه.

آقاچان گفت ببین پسرم تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما زنده موندی . حالا می خوای دست دستی خودت رو به کشتن بدی. فکر من ومادر پیرت رو نمی کنی؟

چشمانش خیس شد .دلم لرزید.همیشه آقاجان با این حرفش پنچرم می کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.

من میرم .شانزده ساله هستم و رضایت هم نمی خوام.امام گفته پس من هم میرم.

آقاجان کفری شد و فریاد زد: باشد ببینیم تو پیروز می شوی یا من !

قرار
بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقیق
کند.شهرمان کوچک بود و همه از جیک وپیک هم خبر داشتند . نمی دانم این
تحقیق و سوال و جواب دیگر چه

بود
که آتشش دامن مرا گرفته بود.با هزار مکافات وسختی تئانسته بودم ثبت نام
کنمبعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد .از نماز وحشت تا
انواع وضوع غسل پرسیدند من بدبخت

که
رساله امام رو سه بار کلمه به کلمه خونده بودم با مصیبت جوابشان را داده
بودم.حالا مونده بود بیایند تو محل پرس وجو کنند که آدم درست و حسابی هستم
یه نه . از یکی از بچه ها که اونجا

خدمت می کرد شنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند ، حتی طرف رو هم شناسایی کردم .

صبح
اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم . پیش
بینی همه چیز را کرده بودم . یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم  که
کسی نشناسدم.

اسم
تحقیق کننده کریم بود.کریم اول بسم الله وارد دکان مش تقی ماست بند شد.پشت
سرش وارد ماست بندی شدم.کریم از مش تقی پرسید : حاج آقا شما حسین ایران
نژاد می شناسید؟

مش
تقی خیلی خوب مرا می شناخت.همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هایش
را جفت کرده بودم.می دانستم قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر می کرد.

مش تقی تول لب گزید ، بعد با صورت سرخ شده ای گفت:ای دل غافل ! باز کفتر بازی کرده؟

نفس ام  بند آمد.کم مانده بود غش کنم . کریم با تعجب پرسید مگر کفتر بازه؟؟؟

مش
تقی سر تکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شده اند. همیشه رو
پشت بام کفتر بازی می کند.نمی دانید پدر ومادرش را چه قدر اذیت می کند.

کریم
تند تند روی برگه اش چیز های نوشت.بعد خداحافظی کرد ورفت.عینک را برداشتم
و صاف تو چشمان مش تقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید.
سرخ شد و من من

کنان گفت : حلالم کن پسر جان ! دشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم .حلالم کن!

از
مغازه بیرون دویدم . وای که تو کوچه مان چه خبر بود.هر چی لات ولوت و...
بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت وپلا می گفتند وکریم تند تند می نوشت
.

 آقا نمی دانید چه جانوریه ، سه بار به من چاقو زده !

 آقا دو تا کفتر خوشکل مرا گرفته و پس نمی ده .

به من 200 تومن بدهکاره و پر رو ، پرو میگه که نمی خواد طلبم رو بده.

روزی دو پاکت سیگار می کشه .

خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همش مزاحم دختر من می شه. حیا هم نداره.

مانده
بودم معطل خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم.نگاهم به
آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند می زند. داشتم
دیوانه می شدم .

کریم
خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان گو ، هر کدام از آقاجان پولی
گرفتند و پی کارشان رفتند .مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر می کرد .داغ
کردم .

عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن :

آهای
ملت به دادم برسید ! این دو نفر وقتی بچه بودم ، مرا دزدیدند و این جا
آوردند. اینها پدر ومادر واقعی من نیستند . من یک بچه یتیم بی کس وکار
هستم . کمکم کنید.

هر شب کتکم می زنند و به من غذا نمی دهند.همیشه  تو زیر زمین زندانی ام می کنند و شکنجه ام می کنند .

شروع
کردم به الکی گریه کردن.رنگ به صورت پدر مادرم نمانده بود همسایه ها با
تعجب وحیرت پچ پچ می کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می کردند.آقاجان گفت:

این پرت وپلاها چیه ؟ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو را کتک زدیم؟

گریه
کنان گفتم : مگر من کفتر باز و سیگاری و چاقو کشم که آبروم رو بردید ؟ من
شما را حلال نمی کنم. همین امروز از خانه یتان می روم تا پدر و مادر واقعی
ام را پیدا کنم.

اصلا
همین الان می روم کلانتری از دستتان شکایت می کنم تا داد مرا از شما
بگیرند.ای همسایه ها، شما شاهد حرفام باشید.مادرم گریه کنان خواست بغلم
کند که فرار کردم.

آقاجان
دنبالم می دوید وصدایم می کرد.پشت سرم را نگاه نکردم.تا شب تو کوچه ها
گشتم . خیلی گریه کردم . دلم بد جور شکسته بود . آخر شب رفتم خانه تا خرت
وپرت های را جمع کنم

که
آقاجان دستم را گرفت.چه اشکی می ریخت. صورتم را بوسید و گفت حسین جان ،
قهر نکن! خودم فردا اول سحر می آیم آنجا و رضایت می دهم فقط تو را به خدا
از ما قهر نکن !

روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه با هم پیش کریم رفتیم و آقا جان به او گفت که همه آن حرفها دروغ واصل ماجرا چه بوده.

و من یک هفته بعد رفتم جبهه.





طبقه بندی: لبخند های خاکی،  داستان از داوود امیریان،  با شهدا،  من و چاخان های محله
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 مهر 8 توسط کبوتر

لبخند های خاکی

هو الشهید...

 

من و چاخان های محله...

آقاجان
با خنده ای که نوعی از گریه بود گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه
مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی می زند توی سرش و جنگ تمام می
شود.

کم نیاوردم و گفتم :من باید برو همین.

آقاجان ترش کرد و گفت : رو حرف من حرف نیار .بچه هم بچه های قدیم.می بینی حاج خانم؟

مادرم
که از سر صبح در حال اشک ریختن وآبغوره گیری بود ، یک فین جانانهدر دستمال
کاغذی کرد و با صدایی دورگه گفت : رفته اسم نوشته و قرار دو هفته دیگه
اعزام بشه.

آقاچان گفت ببین پسرم تو بعد از هفت – هشت تا بچه مرده برای ما زنده موندی . حالا می خوای دست دستی خودت رو به کشتن بدی. فکر من ومادر پیرت رو نمی کنی؟

چشمانش خیس شد .دلم لرزید.همیشه آقاجان با این حرفش پنچرم می کرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.

من میرم .شانزده ساله هستم و رضایت هم نمی خوام.امام گفته پس من هم میرم.

آقاجان کفری شد و فریاد زد: باشد ببینیم تو پیروز می شوی یا من !

قرار
بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقیق
کند.شهرمان کوچک بود و همه از جیک وپیک هم خبر داشتند . نمی دانم این
تحقیق و سوال و جواب دیگر چه

بود
که آتشش دامن مرا گرفته بود.با هزار مکافات وسختی تئانسته بودم ثبت نام
کنمبعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد .از نماز وحشت تا
انواع وضوع غسل پرسیدند من بدبخت

که
رساله امام رو سه بار کلمه به کلمه خونده بودم با مصیبت جوابشان را داده
بودم.حالا مونده بود بیایند تو محل پرس وجو کنند که آدم درست و حسابی هستم
یه نه . از یکی از بچه ها که اونجا

خدمت می کرد شنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند ، حتی طرف رو هم شناسایی کردم .

صبح
اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم . پیش
بینی همه چیز را کرده بودم . یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم  که
کسی نشناسدم.

اسم
تحقیق کننده کریم بود.کریم اول بسم الله وارد دکان مش تقی ماست بند شد.پشت
سرش وارد ماست بندی شدم.کریم از مش تقی پرسید : حاج آقا شما حسین ایران
نژاد می شناسید؟

مش
تقی خیلی خوب مرا می شناخت.همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هایش
را جفت کرده بودم.می دانستم قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر می کرد.

مش تقی تول لب گزید ، بعد با صورت سرخ شده ای گفت:ای دل غافل ! باز کفتر بازی کرده؟

نفس ام  بند آمد.کم مانده بود غش کنم . کریم با تعجب پرسید مگر کفتر بازه؟؟؟

مش
تقی سر تکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذله شده اند. همیشه رو
پشت بام کفتر بازی می کند.نمی دانید پدر ومادرش را چه قدر اذیت می کند.

کریم
تند تند روی برگه اش چیز های نوشت.بعد خداحافظی کرد ورفت.عینک را برداشتم
و صاف تو چشمان مش تقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید.
سرخ شد و من من

کنان گفت : حلالم کن پسر جان ! دشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم .حلالم کن!

از
مغازه بیرون دویدم . وای که تو کوچه مان چه خبر بود.هر چی لات ولوت و...
بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت وپلا می گفتند وکریم تند تند می نوشت
.

 آقا نمی دانید چه جانوریه ، سه بار به من چاقو زده !

 آقا دو تا کفتر خوشکل مرا گرفته و پس نمی ده .

به من 200 تومن بدهکاره و پر رو ، پرو میگه که نمی خواد طلبم رو بده.

روزی دو پاکت سیگار می کشه .

خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همش مزاحم دختر من می شه. حیا هم نداره.

مانده
بودم معطل خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم.نگاهم به
آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند می زند. داشتم
دیوانه می شدم .

کریم
خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان گو ، هر کدام از آقاجان پولی
گرفتند و پی کارشان رفتند .مادرم داشت از خدیجه خانم تشکر می کرد .داغ
کردم .

عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن :

آهای
ملت به دادم برسید ! این دو نفر وقتی بچه بودم ، مرا دزدیدند و این جا
آوردند. اینها پدر ومادر واقعی من نیستند . من یک بچه یتیم بی کس وکار
هستم . کمکم کنید.

هر شب کتکم می زنند و به من غذا نمی دهند.همیشه  تو زیر زمین زندانی ام می کنند و شکنجه ام می کنند .

شروع
کردم به الکی گریه کردن.رنگ به صورت پدر مادرم نمانده بود همسایه ها با
تعجب وحیرت پچ پچ می کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می کردند.آقاجان گفت:

این پرت وپلاها چیه ؟ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو را کتک زدیم؟

گریه
کنان گفتم : مگر من کفتر باز و سیگاری و چاقو کشم که آبروم رو بردید ؟ من
شما را حلال نمی کنم. همین امروز از خانه یتان می روم تا پدر و مادر واقعی
ام را پیدا کنم.

اصلا
همین الان می روم کلانتری از دستتان شکایت می کنم تا داد مرا از شما
بگیرند.ای همسایه ها، شما شاهد حرفام باشید.مادرم گریه کنان خواست بغلم
کند که فرار کردم.

آقاجان
دنبالم می دوید وصدایم می کرد.پشت سرم را نگاه نکردم.تا شب تو کوچه ها
گشتم . خیلی گریه کردم . دلم بد جور شکسته بود . آخر شب رفتم خانه تا خرت
وپرت های را جمع کنم

که
آقاجان دستم را گرفت.چه اشکی می ریخت. صورتم را بوسید و گفت حسین جان ،
قهر نکن! خودم فردا اول سحر می آیم آنجا و رضایت می دهم فقط تو را به خدا
از ما قهر نکن !

روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه با هم پیش کریم رفتیم و آقا جان به او گفت که همه آن حرفها دروغ واصل ماجرا چه بوده.

و من یک هفته بعد رفتم جبهه.





طبقه بندی: لبخند های خاکی،  داستان از داوود امیریان،  با شهدا،  من و چاخان های محله
قالب وبلاگ