سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لبخند های خاکی
نوشته شده در تاریخ جمعه 91 مهر 21 توسط کبوتر

نمی دانم چگونه می آیید اما مطمئنم هر طور که باشد،مرکبتان از این ماشین های شاسی بلند دنده اتوماتیک نیست ، یا از آن ماشین های شیشه دودی که سر نشینانش از نعمت نگاه کردن به فرودستان محرومند تا مبادا خدای ناکرده عذاب وجدان بگیرند.میدانم هر کجا هستید خانه تان قصر نیست تا در اندرونی آن ،سر خوش و سر مست ، فارغ از قیل و قال مردم تهی دست ،آب پرتغال بنوشید و برای شب سفارش خوراک بوقلمون با سس مخصوص مکزیکی دهید. میدانم که شما نان خشک فقرا را با سفره ی چرب اغنیا معامله نمی کنید.من ایمان دارم شما امام پا برهنه ها اید....

امام پا برهنه ها! من به همه ی کودکان واکسی شهرمان گفته ام وقتی شما بیایی دیگر لازم نیست در گرمای تابستان در زیر این تیغ آفتاب کفش واکس بزنند،پول بگیرند و احترام بفروشند. من به همین مشهدی رضا،همان پیر مردی که سر پارک محل مینشیند و ترازو می گذارد،شما که بیایی او هم بساطش را جمع می کند چون دیگه لازم نیست شکم های فربه ی مردم را سبک و سنگین کند تا نانی برای شکم خالی و بدن نحیف خودش جورکند،گر چه او هم مثل همیشه خندید و گفت:باید بروم مسجد،نمازم دیر میشود... من به یوسف که سر چهار راه جوراب می فروشد،به عباس که اسپند دود می کند ،به زهرا کوچولو که در جاده ی بهشت زهرا گل می فروشد ،به رامین که سر چهار راه شیشه ماشین پاک می کند، به همه و همه و همه و.......گفته ام..... من وعده ی شما را به همه ی پا برهنه های شهر داده ام.

حالا شما به آن بالا نشینان بی درد بگویید همنشینی با فقرا را به صد تای آنها ترجیح می دهید .به آنها بگویید پامبر دعا میکرد با فقرا محشور شود.به آنها بگویید با یک بیت شعر پشت ماشین آخرین مدلشان انتظار معنا نمی شود...اصلا مشکل همان شعر است،همان یقه ی بسته ی آنهاست که اسلام مستضعفان را به صلیب اشرافیت کشیده اند.به آنها بگویید که رسول خدا غلامان و کنیزان بسیار داشت اما هیچگاه خوراک و پوشاکش از آنها بالاتر نبود.......من میدانم که آنها هم میدانند فقط گویا یادشان رفته و کسی باید یادآوری کند برایشان....شما به آنها بگویید....اللهم عجل لولیک الفرج

 

 




قالب وبلاگ